ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
این چند روز سرم به باز کردن گچ پام بند بود
دو جلسه هم فیزیوتراپی رفتم.
یکم درد دارم.
خیلی کمم میلنگم.
حالا با این وضعیت خانواده علی پنجشنبه اومدن مهمونی.
دامادشون پای من و دید اینقدر معذب شد خودش.
ولی خواهر و مادرش اصلا به روی خودشون نیاوردن.
خود علی غذا از بیرون گرفت پذیرایی کرد.
منم یکم کمک کردم.
مثلا ظرفهارو آماده میکردم. ولی علی ظرفهارو چید.
میوه چیدم ولی علی تعارف کرد.ظرفهارو علی جمع کرد من چیدم تو ماشین.
همیشه خودم تدارک میدیدم .
پذیرایی میکردم.
مامانش بعد از خوردن شام یه تشکر هم نمیکرد.اینسری هم نکرد.
سعی کردم حساس نباشم ولی زیادم کار نکنم.
الانم خسته ام.
پنجشنبه تا ساعت دو شب بیدار بودم.
جمعه هم نهار رفتیم خونه ی عموش پا گشای نمیدونم کی( زندگی قبیله ای)
شبم رفتیم خونه ی بابام.
نرسیدم استراحت کنم.
دلم میخواد برم لندن
از این مادرشوهرهای بی چشم و رو متنفرم. خودشو کوچیک و خوار میکنه بیخیال
کاش میشد بیخیال شم
ان شاالله همیشه سلامتی باشه
مهمونی رفتنی رو دوس دارم که دلم برای میزبان پر بکشه
زوری رفتن مزه نمیده
ولی گاهی چاره ای نیست
من دلم میخواد برم مادرید
میگن شبهاش خیلی روشنه
مثل روز مردم بیدارن
با این وضع دلار سفر خارجی سخت میشه منم دوست دارم برم شبهای سفید سن پترزبورگ و ببینم