عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی
عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی

یه پست کاملا خاله زنکی

سلام دوستای خوبم.با گرما چه کار میکنید؟؟؟ ما که به زور تحمل میکنیم.

خب پنجشنبه تا اینجا گفتم که شام قرار بود بریم بیرون.

داشتیم حاظر میشدیم که دختر عمه همسر (مریم) زنگ زد که شما ماشین نیارید ما میاییم دنبالتون ما هم اکی دادیم.

مریم و شوهرش محمد شش ماه بعد از عقد ما عروسی کردن.زوج خوبین و من دوسشون دارم.

اومدن دنبالمون و گفتن امیر و خانومش(پسر عمه همسر و برادر مریم) هم جدا میرن و اونجا منتظر ما میمونن.

تا راه افتادیم یه باد و طوفان و بارونی شد که بیا و ببین.

دیگه علی رنگ زد به امیر و گفت فرحزاد و کنسل کنیم بریم یه جا دیگه بشینیم.

اونم پیشنهاد سیمرغ و داد که تو خود شریعتی بود و اتفاقا محمد هم بلد بود و رفت سمت همونجا.

دیگه همسر به من پی ام داد( کلا ما تو جمع  اگه بخواییم در گوشی حرف بزنیم به هم پی ام میدیم.) که بچه ها میخوان بیشتر به هوای قلیون برن که اگه دوست نداری من کنسل کنم.

من از قلیون خوشم نمیاد و از پوزیشنش خیلیییییی بدم میاد و خدارو شکر همسر هم اهلش نیست.

منم جواب دادم نه من بدم نمیاد کسی تو جمعمون بکشه و واسه خودمون دوس ندارم.

خلااصه رسیدیم سیمرغ جای خوشگل وبا صفاییه و خب طبیعتامثل جاهای دیگه خیلییی شلوغه( حسرت جای خلوت و دنج مونده سر دل من).دیگه با بچه ها حال و احوال کردیم و رفتیم یه جا رو یه تخت مستقر شدیم.

بحث با کلکل سر استقلال و پرسپولیس به خاطر بازی جمعه شروع شد .علی و محمد استقلالی بودن و امیر و خانومش و مریم پرسپولیسی و منم نخودی بودم اون وسط واسه خودم..خب جالب بود و کلی خندیدیم ولی خانم امیر اسمش( نادیاست) مگه ول میکرد.

هی بحث عوض میشد هی این یه چیزی میگفت راجع به فوتبال گیییییر بود حسابی رو این قضیه.

دیگه محمد شاکی شدو گفت امیر به خانومت یه چیزی بگو هر چی من  چیزی میگم جواب میده و من جا خوردم  اگه خودم بودم خجالت میکشیدم ولی نادیا غش غش میخندید.مریمم که میشه خواهر شوهرش هی زیر پوستی حرص میخورد و هی تغییر رنگ میداد.

خلاصه قلیون سفارش دادن.که مریم گفت منم نمیکشم و در گوشی بهم گفت سه ماهه بارداره عزیزم انقدر براش ذوقیدم. خیلی مهربونه و کلیم خوشگله..

کنار قلیون یکم خوراکی گذاشته بودن  از همونا که رو سفارش چایی میارن مثل آلبالو و گوجه سبز و مغز و یسری ترشی جورواجور.( انگار مشروبه براش مزه میذارن) گفتم من فکر کردم رو سفارش چاییش میارن فقط که فهمیدم انگار بیشتر به هوا قلیون میارنش‌چون حجمش خیلی بیشتر بود.

دیگه نادیا گفت من عاشق ترشیم و ما یذره حواسمون پرت شد کلشو خورد...آقا من چشمم تو آلبالو خشکاش موند خب. دیگه اونوریا قلیون میکشیدن و ما حواسمون به حرف پرت شد که دیدیم نادیا دلشو گرفته و  میگه معدش میسوزه( واقعا حجم گوجه سبزا و ترشیجاتش واسه یه نفر خیلی بود) 

مریم از تو کیفش بهش قرص داد و تو آب جوش براش نبات حل کردیم که یکم از سردی  میوه هایی که خورده کم بشه.که گفت دیروز هم اینجوری شده یکم دراز بکشه خوب میشه و سوییچ و گرفت رفت تو ماشینشون یکم دراز بکشه البته میخواست رو تخت کناری دراز بکشه که مریم بهش گفت  بری تو ماشین راحتتری که احساس کردم نادیا بهش برخورد.

تا رفت محمد گفت فک کنم قلیونم زیاد کشید من که مردم سر درد گرفتم چه برسه به این که خانومه.

دیگه امیر هم کامل قاطی کرد و گفت چی کارش دارین هر کاری میکنه بهش ایراد میگیرین مگه ما بچه ایم که هی میگین بکن نکن.یه دل درد سادست انقدر کشش ندین و بلند شد رفت پیش خانومش.

تا رفت مریم شروع کرد که آره بچه است بیست سالش شده نمیتونه شکمش و نگه داره انقدر خورد تا دل درد گرفت یکم ادب یادش ندادن نمیتونه به اندازه شکمش بخوره و مارو جلو شما خجالت زده کرده که ما هم گفتیم نه چه حرفیه خب پیش میاد دیگه.ولی مریم دل پرییییی داشتا.به من گفت تو  نمیدونی این یه نمونه کوچیک از کم عقلیاشه!!! همش زبون درازی میکنه  و فکرمیکنه با نمکه ولی ما همش داریم خجالت میکشیم از دست کاراش و بی عقلیاش  و احترام بزرگتر نمیفهمه و یه رب ی نان استاپ  از بدیای نادیا گفت و من هر چقدر سعی کردم ساکتش کنم نشد و پشت سر هم  گفت کلا انگار سر درد دلش باز شده بود بنده خدا.منم نه حرفاشو تایید کردم نه تکذیب( هر چند کامل حق و به مریم میدادم)ولی ترجیح و به سکوت دادم چون من شناخت آنچنانی ندارم ازشون.

یه بیست دقیقه ای امیر و نادیا اومدن و کامل قیافشون تو هم بود.محمد هم گفت بچه ها جمع کنیم دیگه کم کم بریم که علی گفت نه دیگه شام هم بخوریم بعد.خب اون لحظه اگه جدا میشدیم قطعا رابطه شون از اینی که بود خرابتر میشد و ترجیح دادیم بیشتر بمونیم که یخشون باز بشه . که شام و آوردن و یکم که گذش جو بینشون بهتر شد.

دیگه از اونجا زدیم بیرون و مریم و محمد خونشون کرجه گفتیم ما با امیر اینا میریم که راه شما دور نشه.

تا اونها جدا شدن این دوتا به کل عوض شدن و میگفتن و میخندیدن  تو ماشین نادیا یه دل سیر رقصید و جیغ زد و کلی شادی کرد و منم کلی خندیدم به کاراش دختر شادیه.یه جا امیر و علی پیاده شدن رفتن  ضبط  واسه ماشین امیر ببینن.

که حالا نادیا من بدبخت و گیر آورد و شروع کرد.

اول گفت تو خیلی آرومی و کلا انگار سایلنتی!»»! منم فقط خندیدم بهش و گفتم کلا اهل اینجور هیجانات نیستم.

که گفت ولی کاریم به بقیه نداری و این خوبه من خواهرشوهرام(چهار تا خواهر شور داره) همش به کارام ایراد میگیرن  و به همه چیم کار دارن.

میگن چرا تا یک خوابی و چرا تینجوری میگردی چرا فلان چرا بیصار.

ما میخوایبم بچه دار بشیم ولی اینا مخالفن.

نادیا بیست سالشه و امیر بیست و چهار.

طبقه بالای خونه پدر شوهرش میشینن.

شوهر عمه علی گاراژ داره وضع مالی خوبیم داره اما پسرش نمیره پیشش و یه روز درمیون میره و خواهراشم میگن امیر قبل عروسی مرتب میرفته والان خانومش هی از تنهایی گلایه میکنه و امیر میمونه خونه.خلاصه من حرفهای دو طرف و شنیدم و تا حد زیادی حق و به خواهرشوهراش داادم ولی بازم سکوت کردم و ایشون  هم نان استاپ بیست دقیقه بد خانواده شوهر و گفت. دیگه ما روذاشتن خونه علی اینا و رفتن.

دیگه علی عذرخواهی کرد که اینجوری شده و منم گفتم اتفاقا بد هم نبود.

برام جالب بود دو طرف یه مطلبیو هر کدوم با یه دیدگاه متفاوت بیان میکردن و خودشون و محق میدونستن.علی هم گفت تو چقدر بدجنسی دعوای اینارو میبینی و میگی حالبه... 

خب من مادر شوهر و خواهر شوهر آرومی دارم خودمم به قول نادیا سایلنتم!!!!! و نتونستم این هیجانات خواهر شوهر بازی و عروس بازی و از نزدیک ببینم وبه تجربه دیگران بسنده میکنم.





از شوخی بگذریم خیلی دوست دارم بدونم آروم بودن و کنار اومدن و سازگار بودن خوبه یا سر کش بودن؟؟؟؟؟ 

نادیا تو حرفهاش میگفت واسم مهم نیست بگن چه دختر بی ادبی من خودم مهمم.فقط  خودم



نظرات 5 + ارسال نظر
نیاز سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 18:36

من هم سایلنت بودنتو دوست دارم
راستی مهسا رمز رو برام میفرستی؟

فدای شما فرستادم

بانو سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 17:40 http://manvahamsaram94.blogfa.com/

سلام عزیزم
چه عروس گلی
آفرین
منم وقتی میرم پیش فامیل شوهرم خیلی ارومم زیاد حرف نمیزنم در حالی که آدم پر حرفی هستم
من با نظر شما موافقم نه نادیا خانم

سلام خانومی خوب کاری میکنی
شما لطف داری

نیلو سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1395 ساعت 14:48

دانشجوی دانشگاه تهران بودی؟من دانشگاه تهران میدوستم نمیدونم چجوری برم توش

واسه کارشناسی مهمان شدم مریض بودم
برای ارشد ولی تهران میرم الان

نیلو دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 23:22

اره خب منم همیشه میگم باید این کارو کرد وساکت بود چون فردا پس فردا یوقتی خوب میشن وحرفا این وسط رد وبدل میشه رو سیاهی میمونه واسه زغال ولی گاهی خودم اعصابم خورد میشه نمیتونم خودمو کنترل کنم:)البته بستگی داره ها یه مدت حرف نمیزدم (اگه کسی اذیتم میکرد یا چیزی میگفت)بعد دیدم اینجوری فک میکنن من گیجم وهیچی متوجه نمیشم..
ولی این نادیا هم سنش کمه (برای ازدواج وبچه دار شدن)خانواده ی شوهرش حق دارن..
اینم بگم که واقعا این کارش اشتباهه که نمیذاره شوهرش بره مثل سابق پیش پدر شوهرش کار کنه چون هم خونه مادرشوهرش نشسته قرار نیست تا اخر عمر اونجا بشینن که ,باید 10 سال دیگه ی خودشونم ببینن.چجوری با اقاتون اشنا شدی؟

سلام عزیزم قبول دارم حرفتو واقعا بچه است و به بلوغ ازدواج نرسیده
تو دانشگاه تهران عزیزم
اول دوست معمولیم بود بعد جدی شد...

mahsa دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 16:45 http://mahsa6812.blog.ir

عجبا

همین که سکوت می کنی بهتره مهسا بانو

سلام عزیزم من اصلا تو خودم این کارارو نمیبینم
جسور نیستم
یکم جسارت هم بد نیستااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد