عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی
عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی

سلام دوستای خوبم.

اصلا نمیدونم روزهام چه جوری میگذره فقط میگذره بدون اینکه من کار خاصی انجام بدم.

از روزی که دفاع کردم خودم و بستم به فیلم و هر شب یه فیلمی میبینم.

به امید خدا میخوام کم کم واسه

ارشد بخونم ولی واقعا احساس درجا زدن میکنم.

دوباره ارشد بخونم؟؟؟

دوباره استرس کنکور مسخره ارشد؟؟؟؟

ولی خب چاره چیه باید بخونم.

اوایل هفته پیش علی گفت میخواد برای کارهای مهاجرت بره پیش وکیل که من گفتم زوده و کو تا چهار سال دیگه که گفت فقط واسه مشاوره اولیه میخواد بره.

چند جا بهش معرفی شده بود که آخر سر تصمیم بر این شد بره پیش وکیل دوستش که حدودا دو سال پیش با خانومش رفتن انگ.لیس.

قرار شد منم برم.

پنجشنبه صبح راهی شدیم به سوی وکیل.

چقدر هممممم شلوغ بود دفترش ماشالله همه متقاضی بودن واسه سفر  .وانگار این آقا کار اصلیشون مشاوره و خدمات تو این زمینه است.

خلاصه رفتیم تو اول ایشون یه سری سوال پرسیدن و ما جواب دادیم و بعدش ما هی سوال پرسیدیم و ایشون جواب دادن و الحق که خیلی صبور بودن و فوق العاده خوننسرد.

کلا به من آرامش القا کرد.

کلی امیدواری داد که کیس شما برای اقامت مشکل آنچنانی نداره و گفت جزء مواردی هستین که میتونین راحت اقامت بگیرین.

تا ببینیم خدا چی میخواد.

از اونورم رفتیم یسری خریدهای عروسی مثل چمدون و حوله و اینجور چیزارو انجام دادیم.

خسته و له رفتیم خونه علی اینا.

یکم خوابیدیم و کلی اون روزها عشقولی بودیم.

چرا دروغ بگم بعد دوسال احساس کردم علی و دوست دارم و هی ته دلم واسه اینکه دارم بهتر میشم خدارو شکر میکردم.

علی جمعه صبح زود من و گذاشت خونمون و رفت فرودگاه که عصری باید خرم آباد برای ماموریت خودش و معرفی میکرد .

منم یکم چرخیدم و هی راجع به تصمیمون فکر کردم هی فکر کردم هی فکر کردم و هی فکر کردم.

یه بار ذوق میکردم یه بار بغض.

یه بار میترسیدم و یه بار هیجان زده میشدم.

دیگه عصری ماشین بابارو برداشتم و زدم بیرون. کلی تو تهران چرخیدم.

شهری که با نبود زیر ساخت دیگه شهر نیست و واقعا جای زندگی نیست.

شهری که توش کلی خاطره دارم چهار پنج. ساله واسم غریبه شده.

نه ولیعصرش ولیعصره..

نه فرحزادش دیگه واسه من اون فرحزاد سابقه..

نه لواسون روستای پدری من دیگه اون لواسونه..

شده یه شهر داغون بی در و پیکر..

کلی دلم واسه اون روزاش که کلی دوسش داشتم تنگ شد.. دیگه هفت و هشت اومدم خونه یه دوش گرفتم و فیلم دیدم.

گفتم حالا بذار وسط این همه فیلم فرنگی یه فیلم ایرانیم ببینیم.

استراح.ت مط.لق و دیدم..

عاشق کاهانیم .

دنیامون شبیه همه.

هرچند میگن نهیلیسته.

اما به نظر من واقع گراست. دور باطل و نشون میده.

شنبه هم اتفاق خاصی نیفتاد.

تا دیروز علی گفت یه خبر خوب دارم برات و شب میگم بهت.

من دیگه کلی رویا بافتم و بافتم تا شب برگشت گفت از طرف محل کارشون میخوان بفرستنش قطر!!!!.

نمیدونم کجای این خبر خوبه آخههههه.

کلی حرف زد که از لحاظ مالی خوبه و یه رزومه عالی میشه برام.

ولی خب منم گفتم تو میری واسه خوشگذرونی کجای این خبر برای من خوبه آخه؟؟؟؟

و ایشون داغ کرد و کلی حرفهایی زد که نباید میزد و بر عکس همیشه من ساکت بودم و اونم دو شب نخوابیده بود عصبی بود و کلی چرت وپرت گفت منم محل ندادم.

دیگه خودش زنگ زد و تلاش کرد از دلم دربیاره.

هم دیشب هم امروز صبح.

من به روش نیاوردم.

اما گه زد به همون نیمچه احساساتی که از پنجشنبه نسبت بهش حس میکردم دارم.

والان اصلا از اون حسها خبری نیست.

بره قطر

به درک چه کارش کنم....

امیدوارم روز قشنگی داشته باشین.

فعلا



سلام سلام خوبین خوشین خوش میگذره بی من؟؟؟؟؟

من اومدددددددم با دست پر 

بلهههه من دفاع کردم  بالاخره .باورم نمیشه که نوزده و نیم شدم.

انگار رو ابرهام.

خدایا شکرت.

احساس مادریو دارم که بچش سالم به دنیا اومده.مرسی از دعاه و انرژیهای مثبتتون.

وای انقدر نبودم وانقدرررررر اتفاق افتاده موندم از کجا بگم.

 اول اینکه تو اراک و نزدیک محل کار من خونه اجاره کردیممممم.

یه ٱپارتمان نقلی 90 متری.

دوم اینکه من تصمیم گرفتم رشته کارشناسیمو واسه ارشد ادامه بدم و منابعشو کم وبیش گرفتم.

وای آماده باشید بیام ناله کنم که ای بابا سخته و من یادم رفته و این حرفهااا...

سومین خبر اینه که مچ من عجیب دردناکه و دکتر هم رفتم و ترجیحش به اینه که با درد مدارا کنم و هیچ درمان قطعی برای غده گانگلیون نیست و منم مدام اصرار به عمل داشتم و فعلا آتل بستم.

و بدبختی اینجاست هر دو با هم عود میکنه و من کاملا حس میکنم دست ندارم و اونم تو این هاگیر واگیر خرید چهیزیه و خرید عروسی و این حرفها.

روابط با همسر خوبه خداروشکر و بد نیست.

اما من خوب نیستم.

خوابم کم شده یه استرسی افتاده به جونم که دلیلشو نمیدونم.

شبها همش دیر میخوابم 

دوست دارم روزها کش بیان و شهریور بره دور و دورتر.

نمیدونم همه عروسها دو ماه مونده به عروسیشون مثل من خل میشن و یا فقط من این مدلیم.

ورزش و رها کردم ولی به خودم قول دادم از اول تیر برم.

دلیلش هم تغییر سانس  کلاس بود که من و یه 40 دقیقه ای معطل میکرد و منم قیدش و زدم وترجیح دادم از اول تیر برم مجدد. 

دلم برای دوران مجردیم تنگ میشه. به نظرم ازدواج زیر 28 سالگی اشتباه بزرگیه.

خب من این اشتباه و کردم ولی اشتباه دوم و نمیکنم و حالاحالاها از بچه خبری نیست.

و حتی به همسر گفتم اصلا نیاریم و اونم تا الان که به گرمییییی استقبال کرده و معتقده بچه واقعا مسولیت سنگینی داره که ما از پسش بر نمیاییم.

حالا تا ببینیم خدا چی میخواد برامون.

اما یه خبر عجیب.

پسر عمه علی ‌ و همسرش ( امیر و نادیا) دارن بچه دار میشن. راستش من وقتی خبر و شنیدم شوکه شدم. آخه نادیا فقط بیست سالشه و به نظرم خیلیییی زوده و بهتره یکم برای خودشون و شناختشون وقت میذاشتن ولی خودشون میخواستن دیگه.

امیدوارم قدم بچشون براشون خیر باشه.

اما محیط کار.

آذر و یگانه همچنات سردن ولی جو از قبل خیلیییییی بهتر و امیدوارم بهتر بشه تا وقتی که من میخوام برم اینا بکم صمیمیتر بشن.

خیلی پراکنده نوشتم و واقعا شرمنده ام واینها اثرات نبودن طولانیه.

اما جدیدا من یه اشتباهی کردم به یکی که اصلا اصلا جنبه نداشت درمورد زندگیش یه راه حلی پیشنهاد دادم و کلیم عذرخواهی کردم که ناراحت نشه و به خدا اصلا قصدم دخالت نبود ولی واقعا این دختر خیلی کم سنه و من دلم براش سوخت.

اماااا یه جوری برخورد کرد که مثلا ناراحت شده و منم احساس کردم که تحقیر شدم و الانم از دست خودم خیلی عصبانیم.

آخه دختر واسه چی نظر دادی مثل بقیه حرفهای کلیشه ای میزدی واقعا از خودم انتظار نداشتم.

اشتباه بزرگی بود که شأن خودت و پایین آوردی الان هم اینجا ثبت میشه که یادم بمونه . دیگه تکرار نکنمش.

 

ببخشید که پراکنده نوشتم .

از پست بعدی مرتب تر و منسجم تر در خدمتتونم.




سلام سرم خیلیییی شلوغه درگیر روزهای آخر پایان نامه ام

واسم دعا کنید به زودی میاممم

سلام سرم خیلیییی شلوغه درگیر روزهای آخر پایان نامه ام

واسم دعا کنید به زودی میاممم

سلام دوستای گلم خوبید خوشید چه میکنیین با گرما؟؟؟.

حالا اینجا که خوبه علی که تو جهنم جنوب داره کار میکنه....

خدا تحمل بده به بهش واقعا هواش بده.

من حتی تو فصل سرد هم که رفتم نتونستم هوای اون مناطق و تحمل کنم...

خب بریم سراغ تعریفیها.

یسری اتفاق افتاده تو محل کارم  که وقت نشد بگم.

یادتونه یگانه واسه کارآموزی اومد پیشمون؟؟؟ هنوزم هست.

با توجه به اینکه من تیر از اینجا میام بیرون یکی از بچه های امور مالی و فرستادن پیشم که هم کارارو خرد خرد تحویل بگیره  هم بعداز من جایگزین من بشه اسمش هم آذره.

اوایل که حرف رفتن من شد یگانه خیلییی خوشحال شد و حتی چند بار هم گفت فک کنم من و اینجا نگه دارن که جای توکار کنم حتی دو سه روز هم مرتب اومد سر کار( فقط دو سه روز خدایی؛ مدیونید فکر کنید اصلاح شده  بعد دوباره 9 میاد و 4 میره).

حالا هی این وسط هی میگفت ولی بری من دلم برات تنگ میشه اصلا نمیتونم اتاق و بدون تو تحمل کنم و این حرفها.

حالا مهلت پایان دوره خودش خرداده و منم تیر ماه از اینجا میرم.

یعنی مطمئن بود که اینجا موندگاره.

دو هفته پیش زمان تمدید قراردادهامون بود و ما رفتیم دفتر مرکزی.

اون جا مسول اصلی با مدیر ما صحبت کرد که چون احتمالا این خاونم سه سال دیگه بر میگرده دیگه کسی و جایگزین نکنیم و از بچه های امور مالی بذاریم جای این خانوم ( که این کارشون فقط و فقط به خاطر خساسته و اصلا قضیه من نیستم و یجورایی دارن کار من و میندازن رو دوش مدیرمون و بچه های امور مالی. که اتفاقا مدیر ما سر این قضیه کلی شاکی شد ولی حرفش کارساز نیفتاد که نیروی جدید بیارن و گفتن صرفه اقتصادی نداره).خلاصه گفت خانوم فلانی ( همون آذر) که سابقه زیادتری داره بیاد تو این دو ماه کارو تحویل بگیره.

آذر یه دختری متولد ۶۳ هست و فوق العاده با شخصیت و خانو مه که من دورادور میشناختمش ولی خب واحدامون فرق داشت با هم.

منم اون روز قرارداد مجدد  واسه اداره جدید بستم و راهی اداره خودمون شدم.

بچه ها تو جای جدید ساعت کاریم از ‍7.3  تا 2.3 هست و پنجشنبه ها هم تعطیله.هورااا

خلاصه وقتی رسیدم اصلا به یگانه نگفتم که موندنی نیست و جاش کس دیگه ای میاد.ترجیح دادم خودش بفهمه.

فرداش میز آذر با سیستمش اومد تو اتاق ما و آذر تو اتاق ما مستقر شد و تو دو ساعت اول ما کلی با هم جور شدیم تا طرفهای 9.3 یگانه اومد.

اول یکم با تعجب به آذر نگاه کرد و حتی سلامم نکرد بهش!!!!! فقط گفت من انگار دیدم شمارو که آذر هم گفت من تو واحد بالایی ام.

تو یه فاصله که آذر رفت آبدارخونه یگانه پرسید این وااسه چی اومده اینجا؟؟؟؟ منم گفتم برای تحویل کار.

که یگانه وا رفت و قاطی کرد که به چه حقی میخواد بیاد و من دو ماهه!!! اینجا دارم کار!!!! میکنم و مگه من مسخره اینام و این حرفها.

که منم گفتم تو واسه یه شعبه دیگه اومدی کار آموزی و به خدا توکل کن شاید اونجا گرفتنت.

که گفت نه داییم (معرف و پارتیش) گفته احتمالا یکی دیگه رو میبرن اونجا و من فقط امیدم به اینجا بود.

خلاصه آذر اومد و ما ساکت شدیم.

اینا همه مقدمه بود که بگم یگانه بی دلیل با آذر بدجور چپ افتاد.

حالا آذر 9 ساله سابقه کار داره و مسول کل حسابداریها ازش حساب میبره.

از دو هفته پیش آذر  هر چی میگفت یگانه حوابشو میداد و علنا بهش بی احترامی میکرد و روزهای اول آذر تعجب میکرد ولی کم کم فهمید که نه انگار مشکل از جای دیگه است و اونم با یگانه لج افتا و مهسا شاههد یه جنگ تمام عیار بود!!!!! 

ولی از هفته پیش اوضاع وخیمتر شد و اینا هر روز با هم دعوا میکردن.

اما جنگ اصلی.

تو این چند روز هی آذر میگفت مهسا این دختره همش داره خالی میبنده و تو چرا به روش نمیاری که گفتم ول کن بابا تو محیط کار درگیری بادیگران فقط اعصاب خودم و خرد میکنه.اما آذر فوق العاده خونسرده و گفت من حال این و میگیرم. خب من تو هفته پیش خیلی دنبال باغ بودم که لوکیشن خاص داشته باشه و بیشتر جاها فقط درخت بود که من انجوری نمیخواستم وگرنه میرفتم پارک عکس میگرفتم و اینجا بود که یگانه گفت که مهسا خواهر من رفت باغ واسه عروسیش که خیلیییییییییییی خوشگل بود و فلان بود و بیصار بود و بلا انقطاع تعریف کرد کلی دهن من و آب انداخت که گفتم چه خوب آدرسو شمارشو بده ما آخر هفته بریم ببینیم که گفت مال یکی از  دوستامونه( که من فهمیدم از معمولیم پایینتره چون کی واسه باغ شخصی میره طراح فضای سبز میاره و یا ده نفر باغبون استخدام میکنه یا عمارت میسازه ؟؟؟؟؟) منم گفتم آهان مرسی و کارم و ادامه دادم که آذر گفت باغشون کجاست و یگانه با من و من گفت کرج و آذر پرسید کجای کرج که یگانه گفت من نمیدونم دقیقا کجاست و آذر گفت چند تا عکس از عکسهای خواهر ت بیار که ما ببینیم( یعنی قشنگ گیر داده بود به بدبخت) که یگانه گفت حالا ببینم چی میشه ولی قول نمیدم و خواهرم حساسه خیلی و آذر گفت از رو عکساش  عکس بگیر و یگانه هم با یه قیافه آویزون گفت آخه دوست نداره کسی عکساشو ببینه( من واقعا دلم سوخت براش حالا گیرم که خالی بسته نباید زد تو روش گناه داره) که آذر گفت پس خواهشا دیگه خالی نبند واسمون و ما خر نیستیم و تا الان فهمیدیم همه حرفات دروغه و از این حرفها که یگانه قرمزززز شد و گفت چه دلیلی داره من دروغ بگم و آذر هم گفت تو رویاهاتو میای واسه ما تعریف میکنی که تو از  فلان پاساژ خرید میکنی و ولی تو انقد سلیقه نداری و الان هر تیکه از لباست یه رنگه و حتی نمیدونی ساپورت و نباید با کفش اسپرت بپوشی و .. یگانه هم از جاش پرید و با بغض گفت من عقده هر چی و داشته باشم عقده شوهر ندارم ترشیده!!!! 

آذر مجرده.

خلاصه من شاهد یه دعوای افتضاح بودم و واقعاااااا از جفتشون ناراحت شدم که چطور در عرض پنج دقیقه همه حرمتهارو شکستن.

خلاصههه با رفتن یگانه من به آذر گفتم می دونم از دستش ناراحتی ولی نباید تو روش میزدی و ابن سنش کمه و خودش نمیفهمه گفت نه این به دروغ عات کرده و من خواستم این کارو از سرش بندازم.

بعد مرخصی رد کرد و رفت بیرون.

منم سریع زنگ زدم ببینم یگانه کجاست و دیدم تو پارک نشسته و داره گریه میکنه و کلی صحبت کردم باهاش تا اومد تو اداره گفت باور کن من دروغ نگفتم که منم گفتم اینها اصلا مهم نیست و بعد هم بهش گفتم میدونم آذر باهات بد صحبت کرده ولی توام کارت غلط بوده و نبایدددد  باهاش از اول کل کل میکردی و این حرفها.

خیلی ناراحت بود در کل این اتفاقها روز یکشنبه افتاد واز اون روز تا الان این دو تا با هم حرف نزدن .

جو اتاق واقعا خیلی بده.

از اون روز به بعد یگانه افسرده و کم حرف شده و من واقعا دلم براش میسوزه...

این از اتفاقات محل کار.

چهارشنبه علی اومد و ما یسری کارو لیست کردیم که بریم انجام بدیم.

صبح ساعت 8.3 زدیم بیرو اول رفتیم سالن گیوای مرزداران.

من گیوای سعادت آباد و رفته بودم و واقعا کار گیوای مرزداران فرق داشت و منم کلی از کارش خوشم اومدو ویه بسم الله گفتم و باهاشون به صورت انتحاری قرداد بستم.

از اونجا هم رفتیم چند تا باغ و دیدیم و باغ عمارت س.ار.ن.گ بدجور دل من و برد.

تمام چیزایی که من میخواستم و داشت  هم اسبای خوشگل هم برکه هم قایق هم استخر و  میز  بیلیارد و کلبه و شاله  وکلی لوکیشن خوشگل دیگه.

دو تا ایراد داشت.

تنها وقت خالیش تو تیر ماه یازدهم بود.

باید باغ و عمارت و با هم اجاره میکردیم.

خب من واسه اسپرت عمارت نمیخواستم.

ولی گفتن ما شش ساعت دربست باغ و میدیم بهتون هفتصد هزار تومن.

کاریم نداریم کجا عکس میگیرین.

دیگه ما یکم بالاو پایین کردیم و زنگ زدیم آتلیه تاریخ و گفتن عوض میکنن و ما هم در نهایت بیعانه دادیم و همونجارو اکی کردیم.

حالا سری بعد باید بریم واسه خرید لباس و این حرفها.

هر چی دوران عقد بالا و پایین داره این کاراش خیلیییی شیرینه و هیجان داره و آرزو میکنم همتون این روزهارو تجربه کنید

البته که این چیزها خوشبختی نمیاره ولی جزو نمک زندگیه...

دیگه دیروز همسر خسته و کوفته رفت عسلویه و منم امروز اومدم سر کار امامحیط کار بد جور رو اعصابمه و کاشکی زودتر تموم بشه این روزها.

فرض کن دو تا همکار اخمو نشسته باشن کنارت خب حالم بد میشه.

من دیگه میرم 

خوش باشید دخترااااا. 

 پی نوشت : الان دو باره آذر و یگانه دعوا کردن.

آذر به مدیر گفت یا جای منه یا جای این.

الانم بالاست.

یگانه یه ریززززز گریه میکنه.

منم پا به پاش تا الان گریه کردم.

دلم میسوزه براش آذر خیلی حرف در مورد ظاهرش و اینا بهش گفت.

اصلا از آذر توقع نداشتم طفلک یگانه.

چرا من موقع دعوا کلا لال میشم؟؟؟؟؟؟

فقط آخراش سر آذر داد زدم که بس کنه.....

اوضاع مزخرفیه.

تو دعواها نقاط ضعف هم و پتک نکنیم تو سر هم.

طفلک یگانه....