عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی
عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی

سلام دوستهای گلم خوبید خوشید؟

خداروشکر

میدونم خیلی وقته ننوشتم ولی اگه بدونید چقد اتفاق افتاده برام میبخشینم حتما..

پنجشنبه دو روز مونده به عروسی رفتم سالن.

اصلاح و رنگ ابرو انجام دادم.

ناخن کاشتم.

اپیلاسیون کردم.

صورتم و پاکسازی کردم.

و به اصرار فراوااااان همسر محترم موهامو رنگ کردم.

که رنگ کار سالن گفت برای یه دست شدن موهات باید دکلره کنی و ۴۵۰ تومان اضافه تر پرداخت کردم.

خلاصه 10 صبح اونجا بودم و 6 عصر کارم تموم شد.

جمعه هم فقط تو خونه چرخیدم

بالاخره شنبه شد روز عروسیمون.

۴.۳ بیدار شدم و با بابا جونم رفتیم سالن و راس 6 اونجا بودیم.

و اول موهامو سشوار کرد و ویو کرد و از ساعت ۶.۳ صبح تا 9 زیر دست میکاپ کار بودم و به حالت خوابیده بودم و اصلا خودم و ندیده بودم و کلییییی استرس داشتم وقتی خودم و دیدم خیلییییییی خوشحال شدم واقعا از قیافه ام خوشم اومد کارشون عالی بود.

خلاصه رفتم دستشویی و لباسم و پوشیدم و رفتم واسه شینیون که مدل کج میخواستم و پایین که عالیی برام درست کرد.. و10.45کارم تموم شد و علی یک ساعت معطلم کرد و ساعت 12 اومد و بماند من کلی حرص خوردم و اعصابم خرد شد.

من تو مجتمع کنار آسانسور وایساده بودم یه خانوم از خدمات اونجا به من کمک کرد وسایلهامو آورد و بعد رفت بیرون علی و صدا کرد که بیاد وسایل من و تحویل بگیره.

خلاصه اومد و کلی تعریف کرد  از میکاپم  و یکم خوش و بش کردیم و وسایل و برد و گذاشت تو ماشین.

اومد و به اون خانوم شیرینی داد و رفتیم سوار ماشین بشیم که علی گفت گلمون کو؟؟؟ گفت گذاشتم رو ماشین ولی الان نیست.

من اول فکر کردم پسرعموش و دوستاش که میخواستن با یه ماشین دیگه فیلمبردارو بیارن برداشتنش که شوخی کنن ولی جدی جدی دسته گل عروسیمون و تو روز روشن دزدیدن بی وجدانها.

خلاصه به خودمون مسلط شدیم و مهرداد پسر عموی علی گفت من میرم دسته گل و میگیرم و شما برید باغ و ما هم رفتیم.

یکم تو ماشین سر این قضایا بحث کردیم که کارمون داشت به دعوا میکشید که جمعش کردیم.

خلاصه رسیدیم و شروع کردیم کلی فیلم و عکس گرفتیم تو باغ و عمارت تا دسته گل رسید.

یه دسته گل زشت و پژمرده و له...

من نمیدونم همچین دسته گلی و چطوری تو منطقه مرزداران تحویل ملت میدن آخه؟ واقعا زشت بود.

دیگه سعی کردم بهش فکر نکنم و روزم و خراب نکنم. ولی خیلی زشت بود و منم مدام از عکاسم میخواستم بی دسته گل از من عکس بگیره.

ما بیست روز قبل از عروسی رفتیم باغ فیلم گرفتیم برای کلیپمون که پخشش کنیم.

دسته گل اون روز من خیلیییییی خوشگلتر از روز خود عروسیمون  بود.

خلاصه دیگه ساعت 6 اومدیم  به سمت تالار و هفت و نیم هم اومدیم داخل.

مهمونها اومدن خوش آمد گفتن و مامان عزیز دلم و که دیدم بغضی شدم و فشارم افتاد ولی یه چند دقیقه بعدش حالم بهتر شد.

یکم باعلی نشستیم و رفتیم  واسه رقص.

فقط یه آهنگ و دو تایی و تنهایی رقصیدیم.

تو بقیه مراسم مادرش بین ما میرقصید یعنی کفریم کرد قشنگ.

باز هم خودم و کنترل کردم.

خلاصه بعد سه چهار تا آهنگ نشستیم و گفتن میخوان کلیپ پخش کنن.

و ما هم از فرصت استفاده کردیم  و رفتیم روف گاردن و اونجا واسمون آتیش بازی کردن و فیلمردار رقص تانگو رو اونجا ازمون گرفت .یکم بستنی خوردیم و باز رفتیم پاییین و دوباره رقصیدییییم تا شام.

من از پا درد داشتم هلاک میشدم.

دیگه رفتیم یه اتاق دیگه برای شام.

من که نتونستم زیاد بخورم بی نهایت خسته بودم.

بعدشم رفتیم سالن و از یسری مهمونها خداحافظی کردیم.

رفتیم خونه علی اینا.

پارکینگشون و چیده و بودن و ارکستر اومد و کل فامیل دو طرف اومدن وسط تا ساعت یک یه ریز رقصیدن.

قشنگ پارتی بود.

من واقعا رو به مرگ بودم که بالاخره مراسم تموم شد و فامیل رصایت دادن جمع کنن برن.

بعد من از بابا و مامانم خداخافطی کردم و کلیییییییی گریه کردیم هممون خیلی لحظات سختی بود.

علی قبلش گفته بود دوست دارم برم خونه خودم و به هیچ وجه راصی نشد بریم هتل یا خونه پدر و مادرش.

ما یک و نیم افتادیم تو جاده.

ساعت 5.3 رسیدیم خونمون.

یعنی هیچ کس هم نبود بیاد استقبال ما.

ولی خانوم صاحب خونه برامون اسفند دود کرد وتخم مرغ دور سرمون چرخوند انداخت تو جوب!!!! کلی از گلهای رو ماشین و پر پر کرد و جلو در آپارتمان ریخت رو سرمو

بنده خدا خیلی لطف کرد پنج صبح برامون این کارهارو کرد.

خلاصه یه پنج دقیقه بعد زنگ زد و برامون شربت و شیرینی آورد و حسابی شرمندمون کرد.

وای من بیست و دو ساعت بود دستشویی نرفته بودم یعنی به سرعت لباس و در آوردم و رفتم دستشویی و یه نیم ساعت هم طول کشید و موهای من و باز کردیم و من رفتم حموم و اومدم دیدم علی غش کرده.

ساعت 7 بود که خوابیدم.

ساعت نه صبح دیدم گوشیم زنگ میزنه 

خواهر علی بود با جیغ و داد میگفت حال باباش بده.

ومن پرسیدم کدوم بیمارستانید که گفت به اورژانس هم زنگ نزدیم اول زنگ زدیم به شما!!!!!! 


دیگه علیم بیدارشد و لباس  پوشیده و نپوشیده سوار ماشین شدیم و ساعت 12 تهران بودیم و رفتیم بیمارستان دیدیم تمام آزمایشهاش خوب بود و مرخصش کردن وگفتن یه درد جزیی بوده و اونها واسه هیچی مار و کشوندن تا تهران.

رفتیم خونشون حالا باباش ترسیده که نکنه تو خواب سکته کنه ونه میخوابید نه چیزی میخورد و تو روز ده بار فشارش و گرفتیم که بخدا همش ۱۲ رو 9 بود ولی میگفت درد دارم.

علی تا پنجشنبه مرخصی داشت.

گفت بمونیم تا خیال من راحت بشه منم گفتم اکی ولی من و ببر خونه بابام.

دیگه عصری موقع خداحافظی کلی عذرخواهی کردن و این صوبتا و تو ماشین علی کلی گفت ببخشید و این حرفها.

اومدم خونمون و یه چیز خوردم و غش کردم تا فردا صبح. 

خلاصه تا پنجشنبه من خونه بابام بودم علی هم خونه باباش بود و همش دعوا داشتیم که میگفت بیا خونه ما و منم نمیرفتم و دوبار ر فتم عیادت یک ساعته و سریع برگشتم و باباش خداروشکر سالم سالم بود.

پنجشنبه شب رفتیم خونه خودمون.

جمعه هم نهار و بیرون خوردیم و شام هم هله هوله خوردیم.

وخلاصه از شنبه رفتیم سر کار.

تاچهارشنبه همه چیز اکی بود که زنگ زدن گفتن باباش حالش بده.

ساعت 8 شب بود دیگه با سرعت اومدیم تهران و رفتیم بیمارستان.

پدرش یه جا از دلش و میگفت درد داره یکی گفت طحاله یکی گفت کبده یکی گفت پانکراسه و یه دکتر فوق تخصص واسش آزمایش خون و ادرار و مدفوع و ام آر آی و سونوگرافی و عکس رنگی نوشت دیگه تا ده صبح تمام اینهارو انجام دادن و گفتن یه رودل ساده است و مرخصش کرد ن و ما تا جمعه تهران بودیم و رفتیم خونمون.

دیگه از دوشنبه تا دهم من تعطیلم  برای تعمیرات.

منم امروز خودم تنهایی اومدم تهران الان هم در خدمت شمام.

یعنی از روز اول عروسیمون ما تو مریضی و بدبختی و اعصاب خردی بودیم.

حالا این وسط یکشنبه  کمر علی گرفت و یه چهار پنج ساعت هم واسه علی بیمارستان بودیم  و خودمم از پله ها بدجور خوردم زمین و زانوم له شد که براتون تعریف نکردم و گفتم حوصله اتون نمیکشه.

همه میگن ما چشم خوردیم و این حرفها و من به این چیزها اعتقادی ندارم کلا ولی از بس بدبختی کشییدم که منم باورم شد بخدا.

دو بار هم گوسفند قربونی کردیم.

یکی عید قربان یکیم پنجشنبه هفته پیش.

روزهای خوبی نداشتیم.

ولی  امیدوارم بعد از این بهتر بشه.

فعلا که ماه عسلمون کنسل شد و همش تو بیمارستان بودیم.

فعلا خونه مامانمم عکس ندارم پست بعدی عکس دار در خدمتونم.

دوستون دارم واسم دعا کنید..

فعلا...




نظرات 9 + ارسال نظر
مهسا ر ب چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 09:31 http://mahsa6812.blog.ir

مهسا بنظرت ما از تو باید دلخور باشیم یا نه؟؟؟؟
دختر ی ماهه رفتی هیچ خبری ازت نیستا

شرمنده خوب نبود حالم

سین ف پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 00:19 http://sinfe.Blogfa.com

لا مشکل
چن سال دیگه با بچه ها میشینین تعریف میکنین و غش غش میخندین

ممنون

نیاز پنج‌شنبه 22 مهر 1395 ساعت 14:26 http://mydearboy.blog.ir

مهسا؟زیر یه سقف رفتنتون مبارک
وویی چه روزایی رو گذروندی
ولی عیب نداره،عوضش زیر یه سقفین

سلام گلم ممنون خانومیخیلی سخت میگذره

شهرزاد سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 14:10 http://deltangekhodamam.blogsky.com

سلام عزیزم
تبریک میگم. سختی و مشکل همیشه هست ولی مهم اینه که بالاخره به هم رسیدید

سلام عزیزم مرسی

بانو سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 00:26 http://manvahamsaram94.blogfa.com

سلام عزیزم
خداروشکر عروسی به خیر و خوشی تموم شد
بابت دسته گل خیلی ناراحت شدم و واسم عجیب بود که چه ادمهایی پیدا میشه
انشالله ماه عسل هم جور شه برید

سلام عزیزم
باورت میشه تا لحظه آخرکه پسر عموش دسته گل جدید و آورد فکر میکردم دارن شوخی میکنن.
مرسی عزیزم تو چطوری خوش میگذره بهت؟

Flicka جمعه 9 مهر 1395 ساعت 19:25 http://flicka.blog.ir

سلام عروس خانوم ^-^
نمیدونم تا حالا برات کامنت گذاشم یا نه اما مدتیه میخونمت ...
ممم خوشحـآلم که بالاخره عروسیتون به خوبی و خوشـی انجام شد و راحت رفتین خونه خودتون .
ولـی ای کاش اونموقع که فهمیدین پدرشوهرتون سلامتن دیگه بر میگشتین خونه و روزای اول عروسی رو بیشتر در کنار هم میگذروندین

حالام عزیزم دعام براتون یه ماه عسل توپ ـه که همه ی این ـآ از یادتون بره ...
ایشالا که روزای بهتری در انتظاره !!!
یه سوال : شما و آقا داماد چن سالتونه ؟!

سلام عزیزم نه تا حالا کامنت نذاشته بودی برام
دقیقا منم دلم تنهایی و استراحت میخواست
ولی نشد..
مرسی منم امیدوارم
من 25 سالمه همسر 28 سالشه
خوشحالم که روشن شدییییی

سارا جمعه 9 مهر 1395 ساعت 11:13 http://mynewlifebegins.blogsky.com/

سلام خانمی
خوبی؟
مبارک باشه، خداروشکر که عروسیت به خوبی و خوشی برگزار شدش دسته گل هم عجب داستان شدا، اشکالی نداره حالا هر وقت یادش می افتی می تونی کل بخندی

ای بابا، طفلی پدرشوهرت، امیدوارم که زودتر حالش خوب بشه.

مواظب خودت باش عروس خانم
فعلا ...

سلام گلم آره واقعا خوشحالم تموم شد و رفت
آره باورم نمیشد که کسی دسته گل عروسی و بدزده
امیدوارم
چشم گلم

مهسا ر ب پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 08:52 http://mahsa6812.blog.ir

به به تازه عروس
خوش اومدی خانوم
عروسیت مبارکت باشه و امیدوارم تا آخر عمرتون کنار هم با سلامتی و عشق زندگی کنید
بابت دسته گلم خیلی ناراحت شدم چقد خورده تو ذوقت
از صابخونتونم خیلی خوشم اومد که انقدر بهتون لطف داشته
داستان مریضی پدر علی هم که بعد عوسیتون چقد ناراحتتون کرده، اما چاره ای نداشتین انشالا جبران می کنید
مهسایی حتما از خونت و خودن عکس بذارا

سلام گلم مرسی ممنون
اوهوم خیلی مهربونه مدام هم برامون غذا میاره
چشم عکس هم میذارم
واییی نمیدونی دسته گل چقدر ضد حال بود برام دپرسممممم کرد شدیدددد
ولی خب چاره ای نبود خودم و کنترل کردم

minoooo182.blogfa.com پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 00:31

سلام عزیزدلم ان شاالله که حالتون خوب باشه.تبریک میگم عروسیتون را و شروع زندگی مشترک زیر یک سقف.دعا میکنم دیگه هیچ کدورتی براتون پیش نیاد وبیش تر از قبل همدیگه رادوست داشته باشید.مطمئنم همینطور هم میشه.از خدا براتون آرزوی سلامتی،دل شاد ولبی خندان وخوشبختی را آرزو دارم.مواظب خودت باش

سلام عزیز دلم مرسی ممنون خوب دعایی کردی برامون فعلا که من زود به دل میگیرم و متاسفانه همسر درک نمیکنه من و
منم برات شادی میخوام عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد