عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی
عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی

#دوستت دارم ای خیال لطیف 

دوستت دارم ای امید محال#


از اینکه این همه احساسیم راضی نیستم هر کاریم میکنم احساسم کم نمیشه که نمیشه...


تو چهل و هشت ساعت اخیر نهایت من شش ساعت خوابیدم.بعد یه هفته اومدم سرکار؛فهمیدم تاسوعا و عاشورا باید بیام دیگه خودتون حال من و تصور کنید.


تایم نهارمه و من خسته خسته ام نای غذا خوردن ندارم.

گفتم نهار یاد یه چیزی افتادم



مادر شوهرم همیشه میپرسه چه جوری وسط اون گند و کثافتا(منظورش نمونه های آزمایشگاهیه) غذا میخوری؟؟ 

ادبیاتم و ببخشید من بی ادب نیستم خواستم در رسوندن پیام مادرشوهر امانتدار باشم.

خلاصه این سوال و میپرسه و من هر سری فقط لبخند میزنم و جوابش و نمیدم ولی از رو نمیره که.

همشششش هم میگه خودت و ضدعفونی کن مریضی نیاری خونه!!!!!!!!

از کجا به کجا رسیدم.کلا مادر شوهرم اول و آخر تمام خاطرات من هست





امروز از سفر برگشتیم.

فردا هم مهمون داریم بچه هامیان خونمون 

چی از این بهتر؟؟ 

جمعه هم قرار کوه داریم.

به هوای آرمین قرارامون پشت سرهم شد.

خیلی وقت بود که چند ماه یکبار هم و میدیدیم.

دوست خوب از فامیل  خیلی بهتره.

آخر هفته دیگه آرمین برمیگرده.

ما هم برمیگردیم به روال قبلی‌


 البته من از  شنبه دوباره میرم سراغ کار و درس و مقاله و این صوبتا.

این یه هفته شد مرخصی من از دنیا.

انگار این هفته این دنیا نگاهشو از روم برداشته بود و کاری به کارم نداشت.




ما پونزده نفریم که هفت ساله با هم دوستیم. 

ورودی ۸۵ تا ۸۸ دانشگاه تهران.

از رشته های مختلف.

اینها از بهترین بهترین دوستهای منن.

از دیروز تو گروه دو تا از بچه ها اصرار پشت اصرار که امروز یه قرار بذاریم همه هم بیان.

خب روز  غیر تعطیل بود

یسریا سر کار بودن یسریا یا دانشگاه داشتن  یا کار ما هم که  فردا مسافریم باید به یسری  از کارهامون میرسیدیم گفتیم نه بذارید هفته دیگه و فلان و اینها.

انقدررر اصرار  که همه اکی کردیم. 

امروز ساعت دو تا شش قرار و اکی کردیم که هر کی هر وقت تونس بیاد.

من طرفهای سه رسیدم و به معنای واقعی سورپرایز شدم.

آرمین عزیزم یکی از بچه ها که سه ساله رفته کانادا اومده بود و این قرار درواقع واسه اون بود.

بعد سه سال یکی از بهترین دوستامو دیدم که تو سختترین روزها و شیرینترین و قشنگترین خاطره هام کنارم بود.

ای جانم اینقدررر آقا شده بودد. 

یسری از بچه ها واسه فردا و پس فردا قرار سفر گذاشتن.

حیف ما نیستیم.

آها علی ام ساعت یه ربع به شش اومد

من با علی تو این گروه آشنا شدم.

##چقدر زود گذشت کاش میشد هیجده سالگیم تا بیست و دو سالگیم و دوباره  زندگی کنم.####


خدایا وسط این شلوغ پلوغیام نشونه هات بهم میرسه.

دیروز کلی غر زدم واسه تنهایی.

امروز انداختیم پیش کلی دوست.مرسییی مرسیییی مرسییییی.


اینقدر تو کافه سلکشن بهنام بانی و شهاب مظفری و آرش و..گوش دادم چاکراهام بسته شدن