عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی
عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم.....

علی هنوز از ماموریت نیومده.

یعنی اومدها ولی فردا صبحش رفت اصفهان..

به هر حال امشب میاد.

بعد از کارم میرم خونه ی مامانم اینها.

اینه که خیلی تو راهم.خسته هم میشم و نمیرسم به هیچ کاری.



سالگرد شیدا نرفتم.

چون حالم بد میشد.

مامانم گفت بیا زشته ولی منم نرفتم .

یکم زودتر سالگردش و گرفتن.

چقدر زود دو سال گذشت.

دلم براش خیلی تنگه.

برای خنده هاش.

خنده هاش خیلی قشنگ بود.

به یادش از اون کیکهایی که دوست داشت درست کردم بردم برای بچه های خیریه.




چقدر خوب که امروز بارون اومد داشتیم خفه میشدیم.

علی میگه اصفهان هم هوا بده.

میگه روزی یه لیتر شیر میخورم باز حالت تهوع دارم. چقدر بد که تنها راه چاره ی رفع آلودگی بارونه.


‌برم اسنپ بگیرم برم خونه.

کلی کار دارم.

خونه حسابی کثیفه چون خونه نبودیم.

منم خسته ام.

پامم درد میکنه ولی چاره چیه.

فعلا.


مامانم زنگ زد بهم رفت پشت خطم.

بعد که بهش زنگ زدم گفتم با دوستم صحبت میکردم.

گفت خیلی رفیق بازی.

یا دوستت خونتونه.

یا باهاشون  کافه ای.

یا چت میکنی یا تلفنی صحبت میکنی.

دیدم حرف حساب جواب نداره زدم به در شوخی.

ولی مامانم کلی دعوام کرد.

به نظرم دوست نباشه زندگی نمیگذره اصلا.

من از هر دوره دو سه تا دوست خوب دارم که اونها هم پایه ان و با هم در ارتباطیم.

من اهل رفت و امد با فامیل نیستم زیاد.

با دوستام بیشتر در ارتباطم.

ولی مامانم زیاد خوشش نمیاد.

خوشبختانه علی مخالفتی نداره.

 


امروز  علی  از ماموریت تشریف میاره.

دیگه نمیلنگم و درد پام خیلی کمتر شده.

نمیتونم ماشین علی و بردارم چون میترسم باهاش تصادف کنم و هنوز هم در واقع بی ماشینم.

از محل کارم تا خونه فاصله اونقدری نیست که آژانس بگیرم ولی پیاده هم سخته تو این هوا.

من فرشها و مبلام روشنه خیلی زود خاک میگیره.

دوس دارم بدمشون برن همه رو سرمه ای بگیرم.

خواهر شوهر میخواست بیاد واحد بالا ی ما بشینه که پدر شوهر گفت نه.

حالا مادر علی من و میدید چهره اش میرفت تو هم.

منم ده روزی نرفتم بهشون سر بزنم.علی تنها میرفت.

خودش اومد دیشب اومد سر زد به من.

هر دوتامون عادی بودیم.

ولی منم اصراری نکردم برای موندنش.

الان خونه ی مامانم اینهام.

با اینکه مامان اینها بعد عروسی من اومدن تو این خونه حتی محله امونم عوض شد.

باز اینجا خیلی آرومم.

علی هم که غرق شده تو کارش.

هر روز لاغرتر میشه و چشماش بیشتر گود میره از بی خوابی ولی جوری چسبیده به کارش که حواسش به هیچی نیست.

اینقدر عینک زده که جا گذاشته رو کناره های صورتش.

داره تلاش میکنه بره قطر برای یکی دو سال.

کاش تلاشهاش نتیجه بده.



بی حوصله شدم.

بی انگیزه.

مثل کسیکه سر کلاس هشت صبح نشسته و منتظره کلاس تموم بشه ولی تا هشت شب کلاس داره.

همون حال و دارم.

خسته ام.

میخوام برم جایی که کسی و نبینم.

میخوام برم جایی که زبون هیچ کس و نفهمم.

هیچ چیزی بهتر نمیشه.

هیچ چیز.

از تظاهر خسته ام.

حتی اینجا هم کامل نمینویسم تا تلقین کنم همه چی خوبه

ولی من خسته ام.

از نقش بازی کردن خسته ام.

میخوام جدا شم چون هیچ جای این زندگی جای من نیست.

کاش با اصراراش راضی نمیشدم که ازدواج کنم.

بدبختی اینه که نمیتونم بگم مشکلم با زندگیمون چیه


من نمیخواستم این بشم.

میخوام برم.

خوب نیستم.

خوب نیستم

خوب نیستم.

کاش  گزینه ی ریپلای بود.