عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی
عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی

سلام دوستای عزیزم .

خوبید خوشید؟.

چه میکنید با سرما و برف و بارون؟

میدونم خیلی وقته ننوشتم.

واقعا وقتش و حوصله اش و نداشتم.

زندگی متاهلی از جیزی که فکر میکردم سختتر بود.

تازه الان تونستم خودم یکم وفق بدم.

روزهای اول هر چی بود فقط دعوا و بداخلاقی و قهر بود.

هر دو تامون بچه شده بودیم و سر چیزای الکی دعوا میکردیم.

منشا اصلیشم خانواده اش بودن.

خانواده اش هیچچچچچچچ کاری برای ما نکردن حتی کادوی عروسی ندادن بعد توقع دارن ما برای مادر زن سلام کل ایل و طایفه اشون و دعوت کنیم.

مادر و پدرش حتی هزار تومن به ما شاباش ندادن!!!!! 

بعد توقع خلعتی دارن.

مامانم خریده بود ولی من نذاشتم بده بهشون.

به جاش دادمش به عموش و زن عموش که کلی برامون زحمت کشیدن.

ببینید بچه ها بحث پول دیگه مطرح نیست بحث ارزش و احترامه.

پدرش و مادرش از تمکن مالی خیلی خوبی برخوردارن ولی زورشون میاد به بچه شون کمک کنن.

فقط از پدر و مادر من توقع دارن.

پدر و مادر من هر دو کارمند معمولین.

پدرم کارمند بانکه و مادرم بازنشسته آموزش و پرورش.

خب ما از قشر متوسطیم.

ولی پدرم چه جهازی به من داد نذاشت خودم خرج کنم و کادو عروسی بهم یه نیم ست دادن.

خب اینها واسه ما هیچچچچچچچ کاری نکردن و از اون ورم مدام دستور صادر میکنن.

منم که هیچ علاقه ای به این زندگی ندارم.

بین خودمون باشه ولی میخوام یکی دو سال خودم و جمع و جور کنم و بعد یه تصمیم اساسی بگیرم.

مامانم هی میگه خودش مهمه که هر چی خواستی برات بهترینش و مهیا میکنه ولی من از این که از پدر و مادرش دفاع میکنه و میگه اونه وظیفه ای در قبال ما ندارن!!!!!!! 

بگذریم..

تمام این اعصاب خردیها باعث شد من از نوشتن فاصله بگیرم.

بماند که فوق العاده عصبی شدم.

اعصابم زد به جسمم.

هفته پیش تب کرده بودم و بدن درد داشتم.

اول فکر کردم ویروسه بعد رفتم دکتر فهمیدم اعصابه.

با دوسه روز استراحت بهتر شدم.

کارم خیلیییی خوبه وازش راضیم شدیدا.

خیلی همکارام خوبن و من کلی باهاشون صمیمی شدم.

باشگاهم تو این شهر میرم که واسه روحیه ام عالیه.

فقط چون آخر هفته میام تهران خیلی روزام هدر میره که خب چاره ای نیست و باید ساخت.

وقت بیکاریمم کتاب میخونم.

برای دکتری هم تازه میخوام بخونم.

مییدونم دیره ولی واقعا روزهای قبل خیلیییی داغون بودم و حوصله خوندن نداشتم.

همین باعث شد از پاییز دوست داشتنیم زیادچیزی نفهمم.

خونه داریمم بدک نیست.

تمیز کاریش که آسونه.

ولی از آشپزی بدم میاد و حوصله اشو ندارم .

هفته ای دو بار شام مهمون رستورانیم.

حالا خوبه نهارها علی سر کاره.

در کل یه کوچولو تنبلم.

میخوام برم کلاس آموزش ویلن سل.

ولی گذاشتم از سال دیگه که بیام تهران و پیش یه استاد برم و نخوام استاد عوص کنم.

خدارو شکر چیزی به برگشتنمون نمونده.

واقعا نمیتونم اینجا زندگی کنم.

تنهایی و غربت خیلی سخته.

امیدوارم همه پیش خانوادشون باشن که هیچ چیز خانواده نمیشه.

من تازه قدر پدر و مادرم و میدونم.

امیدوارم سایشون. صد سال بالای سرم باشه.

هم من هم تمام بچه ها.

چون که واقعا تکیه گاهن.

راستی با پولم میخوام ماشین بخرم.

خودم 206 دوست دارم ولی همه میگن نخر خرجش زیاده و چپ میکنی و این حرفها.

حالاموندم چی بخرم .

چون پولم  به ماشین خارجی نمیرسه.

مگه اینکه بازم دست نگه دارم.

بماند که ماشین علی همش دست منه و علی سرویس داره ولی ترجیح میدم تو این زمینه هم مستقل بشم.

خب ببخشید که طبق معمول من اومدم گله گذاری کردم.

ولی انگار این طالع منه‌.

من اولویتم تو زندگیم عشق بود.

درسته درس خوندم  و ادامه تحصیل دادم و الان شاغلم و تو اجتماعم.

اما به نظرم اگه زندگی عاشقانه ای داشتم هیچ کدوم از این چیزها برام مهم نبود.

مثل الان که با وجود اینکه خیلی چیزها دارم حس میکنم دستم خالیه‌.

احساس بازنده هارو دارم.

ما یک بار به دنیا میاییم.

واسه همونم فرصت آزمون و خطا نداریم که بفهمییم زندگی که با پیروی از عشقه توش خوشبختیه و یا زندگی که مثلا عاقلانه است.

ولی واقعا خوشبختی به حال دلمون بستگی داره که اگه دنیا دنیا بهت پول و مقام و موقعیت بدن اگه حال دلت خوب نباشه تو خوشبخت نیستی.

بدبخت هم نیستی.

اما یه چیزی تو زندگیت کمه.

به جایی تو قلبت خالیه.

که پر نمیشه.

پس تو سخت خوشحال میشی و سخت لبخند میزنی.

افسرده هم نیستی.

ولی سخت و سنگین میگذره بهت.

غرق روزمرگی میشی.

در صورتی که زندگی عاشقانه زندگی هست که تو حتی کوچکترین چیزها به وجدت میاره و باعث میشه از ته قلبت بخندی.

که چشمات برق بزنه.

این یعنی خوشبختی...

آهای خانومهای خونه داری که عاشق شوهرتونیین و قلبتون براشون میزنه حتی اگه بدترین وضع مالی هم که دارین بدونیین که ثروتمندین و قدرش و بدونیین.

که این خوشبختی با هیچ پولی قابل خریدن نیست.

به زودی بازم مینویسم.

البته روزانه نویسی 

مواظب خودتون باشید که هوا سرده فعلاااااا





میام میخونمتون به زودی زود...

پی نوشت: سارا کجاییی؟؟؟؟؟؟






سلام دوستهای گلم خوبید خوشید؟

خداروشکر

میدونم خیلی وقته ننوشتم ولی اگه بدونید چقد اتفاق افتاده برام میبخشینم حتما..

پنجشنبه دو روز مونده به عروسی رفتم سالن.

اصلاح و رنگ ابرو انجام دادم.

ناخن کاشتم.

اپیلاسیون کردم.

صورتم و پاکسازی کردم.

و به اصرار فراوااااان همسر محترم موهامو رنگ کردم.

که رنگ کار سالن گفت برای یه دست شدن موهات باید دکلره کنی و ۴۵۰ تومان اضافه تر پرداخت کردم.

خلاصه 10 صبح اونجا بودم و 6 عصر کارم تموم شد.

جمعه هم فقط تو خونه چرخیدم

بالاخره شنبه شد روز عروسیمون.

۴.۳ بیدار شدم و با بابا جونم رفتیم سالن و راس 6 اونجا بودیم.

و اول موهامو سشوار کرد و ویو کرد و از ساعت ۶.۳ صبح تا 9 زیر دست میکاپ کار بودم و به حالت خوابیده بودم و اصلا خودم و ندیده بودم و کلییییی استرس داشتم وقتی خودم و دیدم خیلییییییی خوشحال شدم واقعا از قیافه ام خوشم اومد کارشون عالی بود.

خلاصه رفتم دستشویی و لباسم و پوشیدم و رفتم واسه شینیون که مدل کج میخواستم و پایین که عالیی برام درست کرد.. و10.45کارم تموم شد و علی یک ساعت معطلم کرد و ساعت 12 اومد و بماند من کلی حرص خوردم و اعصابم خرد شد.

من تو مجتمع کنار آسانسور وایساده بودم یه خانوم از خدمات اونجا به من کمک کرد وسایلهامو آورد و بعد رفت بیرون علی و صدا کرد که بیاد وسایل من و تحویل بگیره.

خلاصه اومد و کلی تعریف کرد  از میکاپم  و یکم خوش و بش کردیم و وسایل و برد و گذاشت تو ماشین.

اومد و به اون خانوم شیرینی داد و رفتیم سوار ماشین بشیم که علی گفت گلمون کو؟؟؟ گفت گذاشتم رو ماشین ولی الان نیست.

من اول فکر کردم پسرعموش و دوستاش که میخواستن با یه ماشین دیگه فیلمبردارو بیارن برداشتنش که شوخی کنن ولی جدی جدی دسته گل عروسیمون و تو روز روشن دزدیدن بی وجدانها.

خلاصه به خودمون مسلط شدیم و مهرداد پسر عموی علی گفت من میرم دسته گل و میگیرم و شما برید باغ و ما هم رفتیم.

یکم تو ماشین سر این قضایا بحث کردیم که کارمون داشت به دعوا میکشید که جمعش کردیم.

خلاصه رسیدیم و شروع کردیم کلی فیلم و عکس گرفتیم تو باغ و عمارت تا دسته گل رسید.

یه دسته گل زشت و پژمرده و له...

من نمیدونم همچین دسته گلی و چطوری تو منطقه مرزداران تحویل ملت میدن آخه؟ واقعا زشت بود.

دیگه سعی کردم بهش فکر نکنم و روزم و خراب نکنم. ولی خیلی زشت بود و منم مدام از عکاسم میخواستم بی دسته گل از من عکس بگیره.

ما بیست روز قبل از عروسی رفتیم باغ فیلم گرفتیم برای کلیپمون که پخشش کنیم.

دسته گل اون روز من خیلیییییی خوشگلتر از روز خود عروسیمون  بود.

خلاصه دیگه ساعت 6 اومدیم  به سمت تالار و هفت و نیم هم اومدیم داخل.

مهمونها اومدن خوش آمد گفتن و مامان عزیز دلم و که دیدم بغضی شدم و فشارم افتاد ولی یه چند دقیقه بعدش حالم بهتر شد.

یکم باعلی نشستیم و رفتیم  واسه رقص.

فقط یه آهنگ و دو تایی و تنهایی رقصیدیم.

تو بقیه مراسم مادرش بین ما میرقصید یعنی کفریم کرد قشنگ.

باز هم خودم و کنترل کردم.

خلاصه بعد سه چهار تا آهنگ نشستیم و گفتن میخوان کلیپ پخش کنن.

و ما هم از فرصت استفاده کردیم  و رفتیم روف گاردن و اونجا واسمون آتیش بازی کردن و فیلمردار رقص تانگو رو اونجا ازمون گرفت .یکم بستنی خوردیم و باز رفتیم پاییین و دوباره رقصیدییییم تا شام.

من از پا درد داشتم هلاک میشدم.

دیگه رفتیم یه اتاق دیگه برای شام.

من که نتونستم زیاد بخورم بی نهایت خسته بودم.

بعدشم رفتیم سالن و از یسری مهمونها خداحافظی کردیم.

رفتیم خونه علی اینا.

پارکینگشون و چیده و بودن و ارکستر اومد و کل فامیل دو طرف اومدن وسط تا ساعت یک یه ریز رقصیدن.

قشنگ پارتی بود.

من واقعا رو به مرگ بودم که بالاخره مراسم تموم شد و فامیل رصایت دادن جمع کنن برن.

بعد من از بابا و مامانم خداخافطی کردم و کلیییییییی گریه کردیم هممون خیلی لحظات سختی بود.

علی قبلش گفته بود دوست دارم برم خونه خودم و به هیچ وجه راصی نشد بریم هتل یا خونه پدر و مادرش.

ما یک و نیم افتادیم تو جاده.

ساعت 5.3 رسیدیم خونمون.

یعنی هیچ کس هم نبود بیاد استقبال ما.

ولی خانوم صاحب خونه برامون اسفند دود کرد وتخم مرغ دور سرمون چرخوند انداخت تو جوب!!!! کلی از گلهای رو ماشین و پر پر کرد و جلو در آپارتمان ریخت رو سرمو

بنده خدا خیلی لطف کرد پنج صبح برامون این کارهارو کرد.

خلاصه یه پنج دقیقه بعد زنگ زد و برامون شربت و شیرینی آورد و حسابی شرمندمون کرد.

وای من بیست و دو ساعت بود دستشویی نرفته بودم یعنی به سرعت لباس و در آوردم و رفتم دستشویی و یه نیم ساعت هم طول کشید و موهای من و باز کردیم و من رفتم حموم و اومدم دیدم علی غش کرده.

ساعت 7 بود که خوابیدم.

ساعت نه صبح دیدم گوشیم زنگ میزنه 

خواهر علی بود با جیغ و داد میگفت حال باباش بده.

ومن پرسیدم کدوم بیمارستانید که گفت به اورژانس هم زنگ نزدیم اول زنگ زدیم به شما!!!!!! 


دیگه علیم بیدارشد و لباس  پوشیده و نپوشیده سوار ماشین شدیم و ساعت 12 تهران بودیم و رفتیم بیمارستان دیدیم تمام آزمایشهاش خوب بود و مرخصش کردن وگفتن یه درد جزیی بوده و اونها واسه هیچی مار و کشوندن تا تهران.

رفتیم خونشون حالا باباش ترسیده که نکنه تو خواب سکته کنه ونه میخوابید نه چیزی میخورد و تو روز ده بار فشارش و گرفتیم که بخدا همش ۱۲ رو 9 بود ولی میگفت درد دارم.

علی تا پنجشنبه مرخصی داشت.

گفت بمونیم تا خیال من راحت بشه منم گفتم اکی ولی من و ببر خونه بابام.

دیگه عصری موقع خداحافظی کلی عذرخواهی کردن و این صوبتا و تو ماشین علی کلی گفت ببخشید و این حرفها.

اومدم خونمون و یه چیز خوردم و غش کردم تا فردا صبح. 

خلاصه تا پنجشنبه من خونه بابام بودم علی هم خونه باباش بود و همش دعوا داشتیم که میگفت بیا خونه ما و منم نمیرفتم و دوبار ر فتم عیادت یک ساعته و سریع برگشتم و باباش خداروشکر سالم سالم بود.

پنجشنبه شب رفتیم خونه خودمون.

جمعه هم نهار و بیرون خوردیم و شام هم هله هوله خوردیم.

وخلاصه از شنبه رفتیم سر کار.

تاچهارشنبه همه چیز اکی بود که زنگ زدن گفتن باباش حالش بده.

ساعت 8 شب بود دیگه با سرعت اومدیم تهران و رفتیم بیمارستان.

پدرش یه جا از دلش و میگفت درد داره یکی گفت طحاله یکی گفت کبده یکی گفت پانکراسه و یه دکتر فوق تخصص واسش آزمایش خون و ادرار و مدفوع و ام آر آی و سونوگرافی و عکس رنگی نوشت دیگه تا ده صبح تمام اینهارو انجام دادن و گفتن یه رودل ساده است و مرخصش کرد ن و ما تا جمعه تهران بودیم و رفتیم خونمون.

دیگه از دوشنبه تا دهم من تعطیلم  برای تعمیرات.

منم امروز خودم تنهایی اومدم تهران الان هم در خدمت شمام.

یعنی از روز اول عروسیمون ما تو مریضی و بدبختی و اعصاب خردی بودیم.

حالا این وسط یکشنبه  کمر علی گرفت و یه چهار پنج ساعت هم واسه علی بیمارستان بودیم  و خودمم از پله ها بدجور خوردم زمین و زانوم له شد که براتون تعریف نکردم و گفتم حوصله اتون نمیکشه.

همه میگن ما چشم خوردیم و این حرفها و من به این چیزها اعتقادی ندارم کلا ولی از بس بدبختی کشییدم که منم باورم شد بخدا.

دو بار هم گوسفند قربونی کردیم.

یکی عید قربان یکیم پنجشنبه هفته پیش.

روزهای خوبی نداشتیم.

ولی  امیدوارم بعد از این بهتر بشه.

فعلا که ماه عسلمون کنسل شد و همش تو بیمارستان بودیم.

فعلا خونه مامانمم عکس ندارم پست بعدی عکس دار در خدمتونم.

دوستون دارم واسم دعا کنید..

فعلا...




سلام دوستای گلم

خوبید؟

فقط 9 روز مونده به عروسی و من واقعا مضطربم

برام دعا کنید 

بعد عروسی میام مفصل مینویسم الان با تمام بیکار بودنم استرس دارم و نمیتونم بنویسم.

روزهای سختیه و کشداره اصلا نمیگذره.

یه سوال مدام تو ذهنمه..

یعنی انتخابم درست بود؟ 

نکنه پشیمون بشم؟ 

خدایا کمکم کن خیلی میترسم و اصلا تمرکز ندارم

تو خیلی از و بها که میرم و میبینم روزشمار دارن برای عروسیشون دلم میگیره من چرا اینجوری نیستم؟ 

دوست دارم اون روز حسابی شاد باشم و بخندم چون تکرار نمیشه  و ازتون میخوام برام دعا کنید...

پی نوشت: من رقص بلد نیستم اصلااااااا.

پی نوشت2: تازه پاشنه کفشمم 10 سانته!!!!!

پی نوشت 3: تو قول دادی دیگه نیای تو خوابم .... جا نذاری عکست و تو کتابم.... من حتی تو بیداریم هر روز میبینم خوابتو هر روز تو این پنج ساله و هشت ماهه و  بیست روزه که ندیدمت.....

سلام بچه ها خوبید؟

هنوز کسی اینجارو میخونه؟

البته حق هم دارید کلا غیب شدم انگار. هر چقدر به عروسی نزدیکتر میشیم جای اینکه کارامون کمتر بشه هی بیشتر و بیشتر میشه.اول یه چیزو بگم سریع.

 من واسه انتقالی خیلی خیلی التماس خدارو کردم و هیچ جوره دلم راضی نمیشد زندگیم و تو یه شهر غریب و کوچیک شروع کنم و کلی به همه جا دخیل بستم و التماس کردم ولی نشد.

وقتی که خونمون و تو یه شهر دیگه گرفتیم یه بغض گنده افتاد تو گلوم.

 تا تهران تحمل کردم.

 رسیدیم تهران بغضم ترکید و بعد کلی گریه پرونده انتقالی و واسه همیشه بستم و به خودم قول دادم با شرایطم کنار بیام.

افتادم دنبال تکمیل جهاز و کارهای دیگه.

تا هفته پیش.

ما معمولا وقتی سر کاریم به هم زنگ نمیزنیم.

 یکشنبه من دیدم از علی پنج تا میس کال دارم.

بهش زنگ زدم و گفت بیست و پنج اردیبهشت سال آینده باید خودش و برای کار تو تهران معرفی کنه.

بله انتقالی ما جور شد.

هر چند برای سال آینده است ولی خوشحالم کرد واقعا.

میتونم این هشت ماه و راحتتر تحمل کنم و واقعا برام سورپرایز بود من کاملا ناامید بودم و این برام خیلی خوشحال کننده بود.

انگار هر چیزی بهش فکر نکنی و به حال خودش رها کنی راحتتر پیش میره و زودتر به مقصد میرسه.

خب اینم از این.

بچه ها چرا خرید جهاز انقدرررر سختهههههه؟

چرا تموم نمیشه.

من هی لیست مینویسم میرم میخرم و میام باز کمه.

هنوز پرده نخریدم .

دلمم نمیاد خیلی پول بدم آخه مدل پرده خور خونه ار.ا.ک ما با خونه تهرانمون خیلی فرق داره و واقعا این همه باید پول پرده بدم واسه هشت ماه؟؟

ولی چاره ای ندارم نمیشه خونه بی پرده بمونه که.

اوایل هفته دیگه میریم اتاق خوابمون و میچینیم و ایشالله اوایل شهریور هم میریم خونه رو میچینیم.

بعدش تازه میفتم دنبال خرید وسایل تزیینی.

واقعا رسوم ما دست و پاگیره.

خانواده ها هم نمیذارن اینهارو حذف کنیم و  میگن زشته و اینا.

من واقعا از این همه برو و بیا خسته شدم ولی چاره ای هم نیست.

استرس اینکه پول کم نیاریم هم خیلی بهم فشار میاره.

کلا روزهای سختیه.


پرو خام لباس هم رفتم عالی بود و کلی دوسش داشتم و تور هم بلند سفارش دادیم.

لباس دامادی هم خریدیم.

کل میرداماد و تجریش و زیر و رو کردیم بعد دوروز علی رضایت داد و خرید.


اینهارو گفتم برای اینکه ببخشید اگه نیستم و کم میام و کم بهتون سر میزنم و عذر تقصیر.

برام دعا کنید عشقهای من.

پست بعد ایشالله عکس دار و عکس لباس عروس و میذارم البته خامه ها ولی من دوسش دارم 

فعلااا


سلام دوستای خوبم

یه مدت طولانی نبودم.خیلی اتفاقا افتاد.رفتیم عکس اسپرت انداختیم.بد نبود در کل راضی بودم.

کارتهای عروسیمونو سفارش دادیم .

خیلی ساده شد.

خرید عروسیو تا حد زیادی انجام دادیم.

منم کلاس زبان ثبت نام کردم.

فقط جمعه ها.

تو تموم این سر شلوغیها وقت نوشتن داشتم فقط حسش  نبود و انگیزه برای نوشتن نداشتم متاسفانه.

این روزهای نزدیک به عروسی چرا اینجوریه؟؟ 

پر بی حوصلگی.

پر بداخلاقی و خیلی بد متاسفانه.

میخواستم نیام دوباره ناله کنم واسه همین کمتر اومدم.

ولی خب دلیل نمیشه چون اومدم حتما حالم خوب باشه.

اومدم بنویسم شاید بهتر شدم.

بد بودن من هیچ دلیلی هم نداره.

کلا انگار مرض دارم.

هفته گذشته با بچه های دوره لیسانس قرار گذاشیم.

مجموعا 14 نفر شدیم و رفتیم بیرون خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت و رو حال و هوام تاثیر مثبت داشت..

واسع ارشد هم شروع نکردم و گذاشتم بعد عروسی به امید خدا.

یه مدت طولانی نبودم و نوشتنم یکم عجیب  و غریب شد.

تیتر وار نوشتم.

شرمنده...

تو پست بعدی جبران میشه.

ببخشید که به وباتون سر نزدم.

امیدوارم این تنبلی دست از سرم برداره.

فعلا 



دعام کنید.