عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی
عروس پاییز

عروس پاییز

زن قوی

سلام دوستای گلم خوبید؟؟؟؟

منم خیلی بهترم خداروشکر.

سعی میکنم بهش فکر نکنم.

راستش من خیلیییی وقته وبلاگ میخونم.

حدودا هشت ساله.

ولی خب یه ساله که مینویسم.

اوایل که وبلاگ میخوندم همه هر روز آپ میکردن تقریبا.

و پستهای طولانی میذاشتن.

الان وبلاگها نسبتا سوت و کوره.

نمونه اش وبلاگ خودم.

فضای وبلاگها شادتر بود اون موقع.

اکثرا هم‌روزانه نویسی بود.

اما الان چیزی که ناراحتم میکنه اینه که از هر پنج تا وبلاگ یکیش موضوعش خیانته.

اگر طرف مذهبی باشه صیغه میکنه اگر هم نه که همین جوری دوست میمونن.

نمیدونم چی بر سر جامعه اومده.

ولی  چیزی که میبینیم ازش جالب نیست.

یادمه قبلنا یه وبلاگی میخوندم.

به اسم م.ر.د ج.و.ان مت.اهل.

من از نویسنده اش متنفرررر بودم.

اما مثل مازوخیسم ها میخوندمش.

ولی نظر نمیدادم.

هم ازش چندشم میشد هم خب مخالفش بودم و میتونستم نخونمش!!!

یه مردی بود که‌همش میخواست زنش و بداخلاق جلوه بده و مدام توفکر صیغه بود.

هر دعوایی که میکردن این دلش لک میزد یکی و صیغه کنه.

با اینکه خیلی یه طرفه و مغرضانه مینوشت اما من تو اکثر دعواها میفهمیدم خود مریضش مسبب دعواست.

الان دیگه نمینویسه خداروشکر.

به نظرم مردای خاین خوی حیوانیشون خیلی قویه.

میخوان با چند تا زن مثلا قدرتشون و نشون بدن.

یا اینکه حرص دارن.

مثل حیوونها هر فصل با یکی باشن.

کاری با مذهب و اعتقاد دینی و اجازه شرعی واسه چهار تازن عقدی و صد تا زن صیغه ای ندارم.

ازدواج مجدد و یا خیانت کار انسانی نیست.

اما روی صحبتم با دخترهایی که با این جور افراد ازدواج میکنن یا دوست میشنه.

چرا به همجنستون ظلم میکنید؟؟؟

اونها  که مردن تو که زنی.

میدونی روحش چقدر لطیفه و حساس.

چرا میری آوار زندگی یکی دیگه میشی؟؟؟

امروز مادر یکی از بچه ها اومد چک کلاس دانش آموزش و بده.

به من و همکارم گفت برید مثل خانومها تو خونتون بشینید و خانومی کنید و گفت مردها لیاقت ندارن.

سر درد دلش باز شد که بیست سال تموم کار کردم و حقوقم و آوردم خونه آخر سر فهمیدم آقا زن صیقه ای داره که از دخترمون سه سال بزرگتره!!!!

خیلی دلم سوخت براش.

گفت احساس میکنم بیخودی زندگی کردم.

کاش زودتر میفهمیدم و جدا میشدم و واسه خودم زندگی میکردم.

همین موضوع باعث شد بیام راجع بهش بنویسم.

نمیدونم اگه مردی  یا زنی که خودش تو یکی از اینجور روابطه از اینجا رد میشه و اینهارو میخونه تصمیمش راجع به خیانت و این چیزها عوض میشه یا نه( که به نظرم نمیشه) ولی خواستم بگم این چیزهارو.

که اگه هیچ زنی حاظر نشه‌ زن دوم بشه هیچ خیانتی نداریم.

اکثر خانومهایی که خیانت دیدن خیلی جوونن و من باخوندن وبهاشون دلم آتیش میگیره و دوست دارم بزنم تو صورت شوهراشون.

تو یکی از این وبها آقایون مثلا مذهبی خیر سرشون میان و کلی از اون مرد خاین دفاع میکنن و خانوم و ترغیب به صلح میکنن.

و اکثرا هم از تجربیات خودشون میگن که چقدر هر دو زنشون و خودشون راضی و خوشحالن!!!!!!!!!!!!

که حس غرور دارن‌........

من وقتی این چیزهارو میخونم میفهمم جامعه ما حالا حالاها کار داره تا درست بشه.

خیلی وقت بود این حرفها سر دلم بود و میخواستم بگم الان سبک شدم....



خودمونم خوبیم خداروشکر و هر جوری هست میگذرونیم.

من فوق العاده منتظر عیدم .

بعدش برمیگردیم شهر خودمون و از این دوری و غربت هم راحت میشیم.

مرسی بابت نظراتتون.

شرمنده اگه این مدت کسی و نخوندم و نظر ندادم.

شرایطم الان اکی شده و امیدوارم حالم خوب بمونه.

برام دعا کنید.

فعلا..






سلام دوستهای گلم خوبید بچه ها؟

من به تنهایی شرمنده همتونم که میام مینویسم و یهو غیب میشم.

اونم تقصیر من نیست هر سری یه اتفاقی میفته که من تا یه مدت از زندگی سیر میشم چه برسه به وبلاگ نویسی..

خب بریم روز آخری که آپ کردم و ازتون خواستم دعا کنید واسه واممون دعا کنید یادتونه؟؟؟

ساعت سه عصر همون روز علی زنگ زد که وام و ریختن اصلا باورم نمیشد.

خیلی فشار روانی ازم کم شد و خیلییییییییی خیلیییییییی خوشحال شدم و سریع به مامانم خبر دادم.

این وام سی تومنه که ما سه ساله ثبت نامش کردیم ولی نمیدادنش.

ما خونمون و بزرگ کردیم و عروسی گرفتیم رفتیم زیر قرض و این پول خیلی کمکه برامون.

اما عمر خوشیم کوتاه بود.

خلاصه جمعه هم به خوبی و خوشی گذشت تا شنبه ساعت ده اینطورا دیدم مامان زنگ میزنه حالا منم کلی کار داشتم جواب ندادم دیدم دوباره زنگ زد.

من سر کار باشم مامان بهم زنگ نمیزنه اونم دو بار.

دیگه جواب دادم که دیدم صداش گرفته و خیلی آروم حال و احوال کرد و گفت نمیای تهران؟؟؟؟ حالا شنبه است و اول هفته سابقه نداره برم من .دیگه ترسیدم و کلی قسم و آیه دادم که چی شده هیچی نگفت و گفت سرما خوردم و قطع کرد.

حالا من مگه حواسم به کارم جمع میشد.

زنگ زدم خواهر بزرگه جواب نداد.

دو بار سه بار چهار بار.

دیگه خودش بعد دو ساعت زنگ زد اونم خیلی پکر بود و من مردم از ترس تو اداره با صدای بلند داد میزدم بابا خوبه چی شده؟ 

که گفت نه بابا خوبه شیدا تصادف کرده حالش خوب نیست.

شیدا دختر دایی مامانمه.

همسن منه.

شاید نسبتش دور بیاد ولی ما یازده سال همسایه بودیم.

ما هم هشت سال همکلاس بودیم.

ما هشت سال بغل دستی هم بودیم.

از اول دبستان تا سوم راهنمایی.

با هم میرفتیم مدرسه با هم برمیگشتیم.

شبهای امتتحان با هم درس میخوندیم.

سال اول دبیرستان از هم جدا شدیم بازم کل زنگهای تفریح با هم بودیم.

تا شیدا پدرش کارخونه زد اصفهان و از هم دور شدیم.

بازم رابطه داشتیم ولی کمرنگ تر.

با اومدن شبکه های اجتماعی دوباره رابطمون با هم گرم گرم شد 

تقریبا همه چیمو ن و بهم میگفتیم.

عروسیمون دوبی بودن.

ولی واسه اینکه از دلم دربیاره یه روز تنهایی اومد اراک و حتی شبم موند پیشم.

پرسیدم که کجاست و کدوم بیمارستان که گفت تو کماست و هیچی معلوم نیست.

خلاصه نفهمیدم چطوری کارارو انجام دادم.

بعد هم گفتن سه روزی تعطیلین.

دو هفته آموزشگاه و تعطیل کردن به هوای امتحانات مدارس.

ما فقط سه روز.

اومدم خونه یه ساعت بعد علی اومد.

خیلی داغون بود.

اون از اول همه چی و میدونست.

ولی گذاشت من تعریف کنم و کلی گریه کردم و گفتم براش دعا کن که فقط میگفت باشه و من گفتم فردا میرم تهران که گفت الان بریم منم میام!!!! 

همون جا شک کردم ولی هی تلقین الکی کردم.

دیگه نمیخوام هی کشش بدم و فضارو غمبار کنم.

وقتی رسیدیم خونه و مامانم بغلم کرد و زد زیر گریه فهمیدم شیدا رفته.

همبازی بچگیام.

کسی که هشت سال تموم هر روز از هفت صبح تا ظهر کنارم بود.

همش چهره روز اول مدرسه اش تو ذهنم بود که صورت سفیدش سرخ از گریه بود  تو اون مقنعه سفید با روبان زرد.

مامانم گفت تنها اومده تهران شب رفته خونشون و هر چی زنگ زدن دیدن جواب نمیده عمه اش اینا که کلید داشتن رفتن دیدن که سکته کرده و اورژانس و این برنامه ها.

گفت بهت گفتیم تصادف کرده که شوکه نشی.

دیگه اون هفته همش تو ختم بودیم .

ولی شوک اصلی وقتی بود که رفتیم خونه دایی شیدا برای ختم انعام.

دختر عمه اش اومد با من حرف زد و گفت شیدا این چند وقته به تو حرفی نزد ؟

گفتم چه حرفی؟؟؟

گفت راستش شیدا سکته نکرده و ما رفتیم دیدیم خودکشی کرده و خودش و دار زده.

حالم از روزی که فهمیدم فوت کرده بدتر شد.

گفتم من مهر ماه دیدمش خیلی اکی و معمولی بود

گفت مادرش اینا هم میگن مشکلی نداشتیم و اینه که هیچ کدومشون باورشون نمیشه.

ازم خواست به کسی نگم گفت فقط خودشون در جریانن.

این اتفاق برای نزدیکهای من نیفتاده بود تا الا‌ن.

روزهای بدی و گذروندم ولی الان خیلی بهترم.

نمیدونم خدا چرا من از یه شوکی  درنیومدم یه شوک جدید برام میاره.

گفتم قرضهامون و میدیم من شبها راحت میخوابم ولی فقط دو شب بود.

چی برا شیدا پیش اومد که به من نگفت ؟

چرا همچین بلایی سر خودت و ما آوردی؟؟؟

ازتون میخوام براش طلب آمرزش کنید.

الان کم کم دارم برمیگردم به روزهای قبلم.

چون اوایل تا چهار صبح نمیخوابیدم.

الان بهترم.

مرسی بابت پیگیریهاتون .

خیلی دوستون دارم.

انگار نه انگار مجازی هست.


برای من اینجا یه جای دنجه با کلی دوست خوب.

برای عید برنامه مون شیراز و اصفهان شد.

من که سفر لازمم اساسی.

من عید این دو شهر نرفتم..

یعنی شیراز که کلا نرفتم فقط اصفهان رفتم.

دوستایی که رفتن  و یا برای اون  شهرن از تجربه اشون بگن برام خوشحال میشم.

چه زمستون طولانیییه کاش زود بهار بشه دلم بهار و میخواد.

فعلا دوستهای خوبم زودی برمیگردم اگه  زنده بمونم.

دوستون دارم...


سلامممممم روز دوم زمستونیتون  بخیر و سلامتی‌...

بابت نبودنم شرمنده...

مریض بودم اساسی

طوری که سه بار رفتم زیر سرم و یه هفته کامل خونه خوابیدم و مامان جونم اومد پرستاریم...

با اینکه مریض بودم ولی عالی بود موندن مامانم پیشممممم....

بعد از مریضیم هم رفتم سر کار و با کوهی از کار مواجه شدم.

چقدر امسال زووووود گذشت انگار دیروز عید بود‌‌‌ الان رسیدیم به زمستون و بعدشم عیدهه

شب یلدا هم ما تنها بودیم..

من لبو و باقالی خریدم وعلیم انار و میوه و تخمه خرید.

شامم کباب خوردیم ولی اصلا خوش نگذشت تنهایی خیلی بد بود یلدا مزه اش به جمع بودنشه ولی بازم تنوع بود واسه خودش..

پسر عمه علی که ازش دو سال کوچیکتره نینیشون آخر ماه به دنیا میاد‌..

از الان هم گفته سال بعدش یه بچه دیگه میارن.. 

حالا چندوفت پیشا خانومش تعریف میکرد که شوهرش پسر دوست داره و وقتی سونو گفته دختره باورش نشده و رفتن یه جای دیگه سونو گرفتن و مطمین که شده با خانومش تا دو روز قهر بوده....

انگار تقصیر اون بوده ..


من اصلا حوصله بچه داری ندارممممممم...

گذاشتمش تو برنامه طولانی مدت.

راستش بچه دوست دارم ولی حس میکنم بچه داری یعنی اینکه من تموم میشم و نمیتونم واسه خودم کاری کنم و بچه میشه اولویت اول زندگیم.

یعنی مجبورم خودم و نادیده بگیرم.

خب خیلیا میگن نه اینجوری نیست ولی من هر جوری بهش نگاه میکنم جز این قضیه چیز دیگه ای نمیبینم..

هر وب مادرانه ای که میخونم این قضیه پر رنگ تر میشه برام

شاید من خیلی خودخواهم به  هر حال الان که خیلی زودهههههههه.

با علیم خوبیم خداروشکر و این هفته فقط دو بار دعوا کردیم که خب پیشرفت خوبیه..

راستش من یه وبی و میخوندم که دختره سنش کم بود و تازه عروسی کرده بودن و خیلیییییییی دعوا میکردن و اونم  با جزئیات مینوشت الان البته وبش و حذف کرده و دیگه نمینویسه ولی من یادم نمیمونه و  از دعوا یه چیزه کلی میمونه تو ذهنم .

الان خیلی تعجب میکنم اون چطور یه هفته رو ریز به ریز تعریف میکرد.

ولی من کلی بینم. که این خصوصیتم مردونه است.

قراره اگه عید بشه با پول عیدیامون بریم پوکت ماه عسل.

عکساش که عالیهههههه.

حالا ببینیم واممون جور میشه قرضامونو بدیم و یا چکها برگشت و میخوره و عید میریم زندان...

خلاصههه که برناممون متنوع است واسه عید...

خارج از شوخی حالا ببینیم قسمت چی میشه واسمون دعا کنید واممون جور بشه

از فکر بدهیامون دربیام.

توکلمون به خداست.

امیدوارم آخر هفته خوبی داشته باشیم هممون.

پی نوشت: استاد عزیز فوت پدرتون و تسلیت میگم.

پی نوشت ۲: یاسمین عزیزم مرسی بابت رمز الان میام وبت.

پی نوشت ۳: الان میام به همتون سر میزنم دلتنگتونم.

پی نوشت۴: بانوی گلم شرمنده اتم.




من نمیتونم کپسول بخورم یادمه خودم کلی یه بنده خدایی که سختش بود قرص بخوره رو مسخره میکردم الان تازگیا میخوام کپسول بخورم همش حالم بهم میخوره.

پس نتیجه میگیریم هرگز کسی و مسخره نکنیم شاید خودمان مسخره تر باشیم!!!!

راستی سلام خوبید؟

فردای بعد از نوشتن اون پست ویروس من و درنوردید.

چه ویروسیم بود.

یه دستگاه تو بدن من سالم نمونده بود.

سر درد شدید.

بدن درد افتضاح  و گلاب به روتون میاوردم بالا.

حالا علیم گفت تا یک نمیاد خونه.

یعنی در عرض دو ساعت کامل افتادم.

خودم با بدبختی دربست گرفتم رفتم دکتر که گفت ویروسه ‌

بهم سرم داد و قرص سرما خوردگی و ژلوفن!!!

گفت دارو نداره دوره اش طی بشه خوب میشی.

دیگه تا سرم و زدم رفتم خونه ۱۲/۳۰ شد.

تو راه برگشت علی زنگ زد گفت کجایی که گفتم دکتر بودم و تو راهم.

رسیدم خیلی تو خودش بود و کلا پکر بود.

منم که مریض غش کردم تا 5 صبح که از گرما بیدار شدم و دیدم بعلهههه تب کردم.

تا هفت صبح نخوابیدم از درد و تب و لرز...

علیم گفته بود صبح زود نمیره و ساعت 2 میره.

دیگه صبح که بیدار شد شروع کرد به غر غر که چرا تنها رفتی مگه هرکی هر کیه و ال و بل.

منم مریض بودم و کم خوابیده بودم یهو به خودم اومدم دیدم وسط خونه وایسادم و دارم داد و بیداد میکنم.

و یکسری کارهای دیگه که نمیگم که اگه بگم فکر میکنید بنده دیوانه زنجیریم.

خلاصه که بدجور دعوا کردیم و اونم وسطش رفت.

منم هم ویروسی بودم و هم هوم سیک شده بودم کل اون روز به گریه زاری گذشت.

تا 7 که اومد یه زنگ هم نزد حضرت آقا که حالم و بپرسه.

ولی اومد عادی رفتار کردیم و به روی خودمون نیاوردیم اصلااا

علی رغم این همه ناله الکی خوشحالم و دلیلش و نمیدونم واین روزها با تمام مریضیها و  اعصاب خردیها بی دلیل حالم خوبه.

با علیم رابطه  ام خوب نیست زیاد و تو جنگ سردیم ولی من خوشحالم.

حالا نمیدونم شاید کلا رد دادم.




پی نوشت: با دیدن زوج عاشق چه حسی دارید؟

حسرت

حسادت

ذوق میکنید 

چه جورر هستید؟

پی نوشت ۲:خانمهای خونه دار انگیزه تون برای ادامه زندگی چیه؟

لطفا نگیدبچه با تشکر.

پی نوشت ۳: اینکه یکی تو کوچه بغلی به دوستش فحش میده و اون وقت به شمابرمیخوره دلیلش  چیه زودرنجید یا افسرده؟؟؟؟

دلیل پراکنده نوشتنم اینه که این حرفها تو سرمه ولی کسی نیست بهش بزنم ‌و من اینجا میگم.

متاسفانه دچار خودسانسوری شدم.

اولین باریه که یه چیزی شده  و خواستم بنویسم ولی نشد یعنی روم نشد.

درس نمیخونم متاسفانه.

حسش نیست.

فعلا شبتون بخیررر.



سلام دوستی گلم.

خوبید؟؟

منم خوبم خداروشکر تازه از سر کار برگشتم و دراز کشیدم تو تخت و با گوشی پست میذارم.

حوصله نداشتم لب تاپ و روشن کنم.

اینجا کارم به نسبت تهران خیلیییییییییی کمتره ولی حقوقم تفاوت آن چنانی نکرده.

ففط صد تومان کمتره.

از خونمون تا محل کارم پیاده ده دقیقه راهه.

تهران با ماشین ۴۵ دقیقه و با مترو یک ساعت و نیم!!! تا محل کارم راه بود.

به نظرم از این لحاطها زندگی تو شهرستان ارجحیت داره.

ولی خب یه چیزایی هست که من عادت ندارم و دلم هوای شهرم و میکنه.

اما انقدر به تهران مهاجرت کردن که جای زندگی نیست از بس هواش کثیفه و ترافیکه.

اما اینجا ترافیک معنایی نداره.

هر چند گاهی تو تاکسی که میشینم یه وقتایی یه مسیرایی واسه چند دقیقه قفل میشه و بعد مردم شاکی میشن چرا ترافیکه.

اون وقته که من میفهمم چه کلاه گشادی سر تهرانیهای بیچاره میره که مسیر یه ربع رو چهل و پنج دقیقه ای میرن و عمرشون تو ترافیک و دود هدر میشه.

بگذریم..

میخوام یه یک ساعتی بخوابم و بعد پاشم شام لوبیا پلو درست کنم.

تا حالا درست نکردم.

فکر کن..

بعد سه ماه که از عروسیمون میگذره هنوز درست نکردم.

آخه درست و حسابی اینجا نیستیم.

مثلا من هفته پیش یکشنبه رفتم خونه مامانم اینها.

علیم سه شنبه شب اومد.

اوایل من یکی دو بار واسه خواب رفتم خونه مادر شوهرم اینا.

ولی الان فقط سر میزنم و هر چقدرررررررررم اصرار میکنن واسه خواب میرم خونه بابام اینا.

اینجوری هر دو طرف راحت تریم.

علیم که مجبوره بیاد طرف ما.

میدونم ته دلش زیاد راضی نیست کامل اینور بمونه ولی خب به خاطر کار اون آقاست که ما الان آواره ایم و طفلکی جرات غرغر نداره. 

فعلا همینا من برم یکم بخوابم و پاشم تا علی نیومده شام بذارم.

فعلا...